من هشتمين آن هفت نفرم
سگ اصحاب كهف از غار بيرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در ميان بگذارد. مي خواست بگويد كه چگونه سگي مي تواند مردم شود! اما او نمي دانست كه مردمان به سگان گوش نمي دهند، حتي اگر به زبان آدميان صحبت كنند.
سگ اصحاب كهف، زبان به سخن باز كرد اما پيش از آنكه چيزي بگويد، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمي اش كردند.
سگ اصحاب كهف گريست و گفت: من هشتمين آن هفت نفرم. با من اين گونه نكنيد... آيا كتاب خدا را نخوانده ايد؟...آيا نمي دانيد پروردگار از من چگونه به نيكي ياد مي كند؟
هزار سال پيش از اين خوي سگي ام را كشتم و پليدي ام را شستم، امروز از غار بيرون آمدم كه بگويم چگونه سگي مي تواند به آدمي بدل شود، اما ديدم كه چگونه آدمي بدل به دام و دد شده است.
دست هايي از خشم و خشونت داريد، مي دريد و مي كشيد. دندان تيز كرده ايد و جهان را پاره پاره مي كنيد. اين سگ كه آن همه از او نفرت داريد، نام من است اما خوي شماست!
سگ اصحاب كهف گفت: آمده بودم از تغيير برايتان بگويم. از تبديل، از ماجراي رشد و از فراتر رفتن. اما مي بينم كه شما از تبديل، تنها فروتر رفتن را بلديد، سقوط و مسخ را.
با چشم هاي اعتياد به جهان نگاه مي كنيد و با پيش داوري زندگي. چرا اجازه نمي دهيد تا كسي پليدي اش را پاك كند و نجاستش را تطهير.
چرا نياموخته ايد، نياموخته ايد كه به ديگري گوش دهيد. شايد ديگري سگي باشد، اما حقيقت را گاهي از زبان سگي نيز مي توان شنيد!
سگ اصحاب كهف به غارش بازگشت و پيش خدا گريست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد.
خدا نوازشش كرد و سگ اصحاب كهف براي ابد به خواب رفت...
نويسنده: عرفان نظرآهاری