می بینی آغوش خدا چقد آرامش بخشه
نمی خوای خدا برات لالایی بخونه ؟
کاف
ها
یا
عین
صاد
ذکر رحمت ربک عبده زکریا
اذ نادی ربه نداء خفیّا
بابابزرگمیگه : پیر شدم . من گفتم : چرا پیر شدیبابابزرگ؟ میگه : چون مامانتو بزرگ کردم ، خاله تو بزرگ کردم ، دایی تو بزرگ کردم ... من گفتم : اگه مامان من رو بزرگ کنه پیر میشه ؟ بابابزرگگفت : آره ... من باز گفتم : پیر یعنی بده ؟بابابزرگگفت : آره دیگه ، مثل تو نمیتونم بدوم ، بپر بپر کنم ، بخندم ، گریه کنم ، بازی کنم ... اما خوبیش اینه که که حالا که پیر شدم تو رو دیدم . من گفتم : نمی شد پیر نشی منو ببینی ؟ بابابزرگگفت : نه ... من گفتم :اون وقتا که پیر نبودی من کجا بودم ؟بابابزرگگفت : نبودی هنوز ... کوچولوی کوچولو بودی من نمی دیدمت . من پرسیدم : حالام که کوچولوام ، پس چرا منو می بینی ؟ بابابزرگمیگه : نه اونقدر ... به اندازه ای که من پیر شدم تو بزرگ شدی . من باز گفتم : اگه بزرگ بزرگ بشم چی ؟بابابزرگمیگه : یه وقتی که خیلی بزرگ بشی اونوقت من دیگه نیستم . من گفتم : کوچولو میشی یعنی ؟ من نمی بینمت؟بابابزرگگفت : نه ، تو هم باید مثل من پیر بشی تا بفهمی ، جای منو بگیری ....
من دوست ندارم بزرگ بشم تا مامانم پیر بشه . دوست ندارم بزرگ بشم تا جای بابابزرگو بگیرم .دوست دارم کوچولو باشم، مامان ،بابابزرگ، دائی و همه باشن ... اگه بزرگ بشم اونوقت حتما اون کوچولو کوچولوهارو نمی بینم . مثلبابابزرگوقتی که پیر نبود . من دیگه نمی خوام بزرگ بشم ...