خلاصه میهمانی با امدن کیک کیمیا تقریبا تمام شد وزنگ خورد وبچه ها با خاطره بسیار خوشی هرکدام خدا حافظی کردند ورفتند.من طبق عادت همیشه در کلاس ماندم تا دفترم راتکمیل کرده وکارهای نیمه تمام را انجام دهم.ناگهان! چشمم به جای خالی بچه ها وکلاس خالی افتاد .
در عالم خیال صدای ناله ای شنیدم به طرف صدا رفتم سیبی زخمی را دریک طرف و خیار اسیب دیده در طرف دیگر وبسته های انار دانه شده در طرف دیگر !!
کیک های مجروح شده روی میزها بود همه وهمه با ناله وزاری می گفتند: خانم اخرچرا بچه ها ما را به این روز انداختند ،چرا زمانی که سیر بودند ما را نیم خورده رها کردند .مگر اینها نمی دانند اسراف حرام است؟مگر نمی دانند، خیلی ها حسرت خوردن یکی از ما را می خورند.خلاصه کلی درد دل ...کردند
دلم به حالشان سوخت چون این همه نعمت دست خورده را نمی شدبه کسی داد. به ان ها گفتم.:نعمت های خوب خدا،دختران من خیلی نازننیند.بعضی از ان ها ،حتما متوجه نشدندکه :معده ان ها خیلی کوچکاست.وزود سیر می شوند.من به ان ها خواهم گفت .می دانم که دیگر مرتکب چنین اسراف هایی نخواهند شد. موضوع را به فرزندانم گفتم. ان ها خیلی ناراحت شدند! قول دادند دیگر اسراف نکنند.
بقیه عکس ها در ادامه مطلب ...