خانۀ فاطمه، آفرینش همـه، گشته گلشن
چشم ماه خدا، به جمال حسن شده روشن
آمد پسر فاطمه قرص قمر فاطمه
کریم آل محمّد یوسف زهرا حسن آمد
به آیت الله بهجت(ره) گفتند:
کتابی درزمینه اخلاق معرفی کنید
فرمودند:
لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی
"خدا می بیند"
جهان بزرگتر از ان است که با کار تو خراب شود.با گناه خود را خراب نکن.
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصردعوت نمایند.عارف به نزدشاه آمد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد تا در آینده اوموءثر باشد.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده نشان داد و گفت:
"بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: "من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبارتکه
نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، ازهیچیک از دو گوش اوخارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : "جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند،اولیکهاصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومیهرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کردوسومیدوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته"
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: "پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : "نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخهمانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : "استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: "حال مجددا امتحان کن "برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند.
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: "شخصی شایسته دوستی و مشورت توستکه بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند"