اگرهر كس به اندازه فهمش سخن مي گفت
وه که چه سکوتی دنیا را فرا می گرفت...
هيزم شکن پيري از سختي روزگار و کهولت، پشتش خميده شده بود، مشغول جمع کردن هيزم از جنگل بود.
دست آخر آنقدر خسته و نا اميد شد که دسته هيزم را به زمين گذاشت و فرياد زد:ديگر تحمل اين زندگي را ندارم ،کاش همين الان مرگ به سراغم مي آمد ومرا با خود مي برد.
همين
که اين حرف از دهانش خارج شد ،مرگ به صورت يک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به
او گفت:چه مي خواهي اي انسان فاني ؟ شنيدم مرا صدا کردي.
هيزم شکن پير جواب داد:ببخشيد قربان ،ممکن است کمک کنيد تا من اين دسته ي هيزم را روي شانه ام بگذارم.